حکایت صفرم: تولد
همه به ما می گویند که حافظه ی عجیب و غریبی داریم. راستش خودمان خیلی این طور فکر نمی کنیم. یعنی به گمان مان بقیه زیادی بی هوش و حواس و بیحافظهاند. وگرنه یادآوری اتفاق هایی که یک روز افتاده، هنر چندانی را طلب نمی کند. با تمام این احوال و تعریف ها، ما هم در به یادآوردن برخی خاطرات مان عاجز و محتاج کمکیم.
مثلاً همین به دنیا آمدن مان. از به دنیا آمدن مان چیز خیلی زیادی یادمان نیست. یعنی نمی دانیم با سر آمدیم یا اول لنگ راست مان را بیرون گذاشتیم. هرچه بود، مسیر تنگ بود و تاریک و دشوار. صدای جیغ و فریاد یکی هم که آن موقع نمی شناختیمش، بدجور روی مخ مان راه می رفت. یعنی ما خودمان را کج می کردیم، یارو جیغ می زد. هل می دادیم بیاییم بیرون، یارو جیغ می زد. می چرخاندیم بلکه پیچی بخوریم و فرجی به خروج وا شود، جیغ می زد. فکر کنم اعصابش از جای دیگری قاطی بود، بعد کلید کرده بود به کش و قوس و حرکات ما. زنیکه ی بداخلاق بی اعصاب!
دردسرتان ندهیم، آخرش دیدیم که جا تنگ است و ما هم این جور نصف مان تو، نصف مان بیرون که خوبیت ندارد. نفس را حبس کردیم و با فریاد و تکرار جمله ی «یا شانس…»، دنده را انداختیم دو و بعد از دو سه هل اساسی پا به این جهان نهادیم.
ادامهی حکایت صفرم را در فایل pdf بخوانید…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.