یادداشت‌ها
ارسال توسط author-avatar

قصه یک انگشتری

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه دختری که موهاش طبق طبق بود، کنار حوض نقاشی تنهای تنها نشسته بود.
دختر قصه‌ی ما یه دل داشت پر خوبی و مهربونی.واسه همین هر روز صبح میومد کنار آب، دل‌اش رو می‌گرفت دستش و می‌ذاشت توی آب حوض بعد خوبی‌های دل‌اش جاری می‌شد توی حوض. آب حوض نقاشی هم می‌ریخت تو رودخونه و بعد می‌رفت و می‌رفت تا می‌رسید به ده بالا. واسه همین مردم ده بالا همه با هم خوب و خوش و مهربون بودند…

یادداشت‌ها
ارسال توسط author-avatar

من، سحر، یک نویسنده ام

هشت سال پیش، یک روز دقیقا همین‌وقت‌های سال بود. نشستم پای میز کارم. کاغذها را درآوردم. ماشین حساب را روشن کردم و شروع کردم. کار می‌کردم. مثل باقی مالی‌چی‌ها که کار می‌کنند. رئیس لیست تازه فرستاد. گفت این‌ها هم اگر تا آخر هفته انجام بشود خیلی عالی است. گذاشتم‌شان کنار باقی کارها، و گفتم چشم. یک ساعت بعد دوباره صدایم کرد و گفت بیا این‌جا بنشین. و بعد گفت نه این‌که تو کارمند بدی باشی، نه این‌که من ناراضی باشم، نه این‌که کارت خوب نباشد، نه این‌که… باقی را نشنیدم. چون این حرف‌ها حرف‌های هندوانه زیر بغل بگذار آماده‌ای است که وقتی...
یادداشت‌ها
ارسال توسط author-avatar

پذیرش یک فضیلت است

پذیرفتن «نداشتن و نرسیدن» نعمت بزرگی‌ست. نعمت که نه! این‌جور بگویم، بلوغ بزرگی‌ست. مثل این‌که برای کنکور آن‌قدر بخوانی و ته‌اش رتبه‌ات به قدر کاردانی یک دانشگاه شهر دوری بشود. یا ان‌قدر زبان بخوانی و ته‌اش به‌خاطر پدر مریض و تنهایت نشود که مهاجرت کنی. یا به عشق‌ات نرسی. یا بچه‌دار نشوی یا برعکسش بچه‌دار شوی و آن‌قدر سخت بشود که دائم درجا بزنی. توی مصاحبه‌ خراب‌کاری کنی و کار از دستت بپرد. حسرت «نرسیدن و نداشتن» را نمی‌شود با حرف و دل‌داری و ایشالله ماشالله در آینده رفع کرد. نرسیدن و نداشتن درد دارد. بلاتکلیفی دارد. گفتگوی درونی بی‌وقفه...
یادداشت‌ها
ارسال توسط author-avatar

آنچه همه دارند و ما کم داریم

دیروز صبح، با تپش قلب بالا برگشتم روی میز کارم. کاغذ کوچکی برداشتم، و نوشتم؛ من می‌ترسم. من بی‌عرضه‌ام. من به‌درد نخورم. من قضاوت می‌شوم. توی انجام کارهام دو اشتباه بزرگ کرده بودم. اشتباه ساده‌ی معمولی نه. از آن‌هایی که خبرش به رئیس رئیس‌ات می‌رسد. از آن‌‌هایی که باید بروی و بنشینی توی یک اتاق بزرگ و براشان جواب پس بدهی. تا عصر هم هیچ عوض نشد. هنوز می‌ترسیدم. هنوز بی‌عرضه‌‌‌ی به‌درد نخوری بودم که لابد همکارها داشتند پشت سرش پچ‌پچه می‌کردند. توی راه برگشت لیست کل حماقت‌هایم آمد جلوی چشم‌ام. همه‌ی کارهایی که بلدشان نیستم چماق شدند توی سرم. تکرار کردم که...
یادداشت‌ها
ارسال توسط author-avatar

خانه اجاره ای من

من توی خانه‌ی اجاره‌ای نشسته‌ام. کمی کوچک است. مثلا نمی‌توانم دو خانوار را با هم مهمان کنم. مثلا اگر شایان برود دستشویی، من تا آمدن‌اش باید منتظر بمانم. مثلا تخت خواب‌ام درست توی اتاق جا نمی‌شود. همه‌ی این ایراد‌ها را دارد، ولی خانه‌ام است. گرم و آرام و قشنگ است. دوستش دارم. خانه‌ی من خیلی استانداردهای خانه‌های راحت  اطراف‌ام را ندارد. مثل حساب‌ام که از استاندارد مبلغ پیشنهاد‌ی بانک  پایین‌تر است. مثل قدم که از استاندارد زیبایی‌ جامعه کوتاه‌تر است. یا وزن‌ام که بالاتر است. من نتوانسته‌ام هنوز مثل آدم‌های اطراف‌ام یک سفر ساحلی بروم. نشده اروپا را ببینیم. من از استاندارد...
یادداشت‌ها
ارسال توسط author-avatar

در باب صدای قابلمه ها در خانه

این‌که وقتی یاد خاطرات قدیم می‌افتیم قند توی دل‌مان آب می‌شود اتفاق طبیعی‌ای است.
این‌که هر چه در گذشته گذشته است توی ذهن‌مان قشنگ به یاد می‌آید هم مساله‌ی معمولی‌ای است.
اصلا این خاصیت آدمیزاد است…