قصه یک انگشتری
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه دختری که موهاش طبق طبق بود، کنار حوض نقاشی تنهای تنها نشسته بود.
دختر قصهی ما یه دل داشت پر خوبی و مهربونی.واسه همین هر روز صبح میومد کنار آب، دلاش رو میگرفت دستش و میذاشت توی آب حوض بعد خوبیهای دلاش جاری میشد توی حوض. آب حوض نقاشی هم میریخت تو رودخونه و بعد میرفت و میرفت تا میرسید به ده بالا. واسه همین مردم ده بالا همه با هم خوب و خوش و مهربون بودند…