یادداشت‌ها

پذیرش یک فضیلت است

پذیرفتن «نداشتن و نرسیدن» نعمت بزرگی‌ست. نعمت که نه! این‌جور بگویم، بلوغ بزرگی‌ست. مثل این‌که برای کنکور آن‌قدر بخوانی و ته‌اش رتبه‌ات به قدر کاردانی یک دانشگاه شهر دوری بشود. یا ان‌قدر زبان بخوانی و ته‌اش به‌خاطر پدر مریض و تنهایت نشود که مهاجرت کنی. یا به عشق‌ات نرسی. یا بچه‌دار نشوی یا برعکسش بچه‌دار شوی و آن‌قدر سخت بشود که دائم درجا بزنی. توی مصاحبه‌ خراب‌کاری کنی و کار از دستت بپرد. حسرت «نرسیدن و نداشتن» را نمی‌شود با حرف و دل‌داری و ایشالله ماشالله در آینده رفع کرد. نرسیدن و نداشتن درد دارد. بلاتکلیفی دارد. گفتگوی درونی بی‌وقفه دارد. توسری به خود دارد. انگار که عشقه‌ای دورت می‌پیچد و شیره‌ی جان و توانت را می‌گیرد.

دیروز توی حیاط پشتی خانه‌ای ، دیدم خانواده‌ای جمع‌اند. معمولی داشتند حرف می‌زدند. سه‌تا بچه بازی می‌کردند، با سگ‌شان. یکهو بلند به خودم گفتم؛ خاک بر سرت. همین خانواده چیست!! تو همین را هم نداری.

بعد همه‌ی نرسیدن‌ها و نداشتن‌هام یادم آمدند. و شدند حناق توی گلو.

بعد مغزم آمد. من این مغزم را خیلی دوست دارم. رفیق درست و درمانی‌ست. تعارف ندارد. بی‌چاک و دهن راستکی‌ها را می‌گوید. همیشه یکهو می‌آید. اول محکم دو تا می‌زند پس کله‌ام. بعد یقه‌ام را می‌گیرد می‌کشد جلو، می‌گوید؛ خب، دقیقا بگو چه مرگته.

و من آن‌وقت حرفی نداشتم که بگویم.

یقه‌ام را ول کرد و گفت: پس زر مفت نزن. نه تافته‌ی جدا بافته‌ای و نه شیدا و صغیر! اگر نداری و نرسیدی، یا تلاش کرده‌ای و کافی نبوده. یا تلاش کرده‌ای و جهان نگذاشته. یا خودت انتخاب به نداشتن و نرسیدن کرده‌ای. کدام یکی حالا؟

دهنم بسته می‌شود وقتی این‌جوری حرف می‌زند. جای ناز نمی‌گذارد کمی. جای کمی اطوار اضافه برای شکایت. کمی بغض و گریه‌ی گوشه‌ی اتاق.  لامصب یک‌راست می‌رود سر اصل قضیه.

و چون منتظر جواب بود، جوابش دادم. گفتم؛ توی این مورد آخری انتخاب کرده‌ام. بالغانه انتخاب کرده‌ام که زندگی‌ام این باشد.

بعد مغزم خندید. و گفت: پس خیلی خری!

گفت: ولی عالم به خریت خویش بودن هم خودش نوعی کمال است.

وقتی مغزم شوخی‌اش می‌گیرد من دیگر حرفی نمی‌زنم. ساکت، گوش می‌کنم.

بعد دوباره گفت؛ خب پس چه‌ات بود دقیقا؟!

گفتم: به گمونم خسته بودم، ناز خواستم بکنم کمی.

بعد نشست. دستم را گرفت تو دست‌اش. سرم را گذاشت روی پایش، گفت: بیا بغلم نازک‌دل من. حالا دیگه انقدر هم سفت نیستم. و شروع کرد به نوازش موهایم.

و …دیگر حسرتی نبود. نداشتن و نرسیدن‌ها همیشه هستند. ولی توی آن لحظه دیگر حسرتی نبود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *