هشت سال پیش، یک روز دقیقا همینوقتهای سال بود. نشستم پای میز کارم. کاغذها را درآوردم. ماشین حساب را روشن کردم و شروع کردم. کار میکردم. مثل باقی مالیچیها که کار میکنند. رئیس لیست تازه فرستاد. گفت اینها هم اگر تا آخر هفته انجام بشود خیلی عالی است.
گذاشتمشان کنار باقی کارها، و گفتم چشم.
یک ساعت بعد دوباره صدایم کرد و گفت بیا اینجا بنشین. و بعد گفت نه اینکه تو کارمند بدی باشی، نه اینکه من ناراضی باشم، نه اینکه کارت خوب نباشد، نه اینکه… باقی را نشنیدم. چون این حرفها حرفهای هندوانه زیر بغل بگذار آمادهای است که وقتی میخواند ردت کنند بروی، بهات میگویند.
حرفهاش را زد، برایم آرزوی موفقیت کرد، و ازم پرسید؛ سوالی ندارم؟
سوالی نداشتم. منگ بودم چونکه. کارم را از دست داده بودم. دیگه نمیخواستند براشان کار کنم. به درد نمیخوردم حتما. تمام راه برگشت گریه کردم. تمام وجودم پر از وحشت بود. چقدر عیب داشتهام حتما که نخواستهاند من را. برگشتم خانه و باز هم گریه کردم. و گذشت..
آنوقتها همینجا توی اینستاگرام مینوشتم. بیکار که شدم وقت شد کمی بیشتر بنویسم.
و یک شب قصهی سلطنت خانم را نوشتم که هیلمن خردلیشان را فروختند رفتند خارج. آن پایینهای صفحهام بروید قصهاش هست.نمیدانم چه شد که آدمها از سلطنت خانم خوششان آمد.
چند شب بعدش، قصه بزبزقندی را نوشتم، و چند شب بعدترش قصهی شنلقرمزی.
شبهای دیر وقت، دراز میکشیدم توی اتاق. دمر. توی همین گوشی. آدمها را میساختم. میگذاشتم کنار هم. باهاشان شوخی میکردم. در زندگیشان مسخره بازی درمیآوردم و مینوشتمشان.
من که مینوشتم آدمها میخندیدند. به هم پیغام و پسغام میدادند پای قصهها، که این دختره را بخوان. قصههاش خنده دار است.
هنوز کار پیدا نکرده بودم . هنوز احسای بهدرد نخور بودن داشتم. ولی وقتی مینوشتم همهچیز پاک میشد. دنیا سفید میشد. براق میشد. من به درد میخوردم. به درد بخور برای بعضی آدمها که دلشان میخواهد کمی بخندند. و نوشتم، و انقدر نوشتم که بعد یک سال شد «کتاب».
خود این کتاب شدن قصهای دارد که بعدا روزی برایتان مینویسماش.
همان وقتها هم کاری توی یک فروشگاه پیدا کردم. شدم فروشنده کرمهای معتبر و عطر و ادکلن. بعضی وقتها هم خانمهایی که میخواستند بروند عروسی را آرایش میکردم.
لذت شبهای نوشتن ولی تمام نشد دیگر. جرقههای کوچک را میشد دید. من به درد نوشتن میخورم. من باید بنویسم. من باید بیشتر بنویسم.
و بعد کتاب دومم توی دست آدمها آمد.
و بعد..
بعدش را دیگر تقریبا همه میدانند.
امروز و حالا من دوباره حسابدار یک شرکتیام. زندگیام از هشت سال پیش چهل و پنج معلق بزرگ خورده، و حالا یک گوشهی شهر با پسر هفده ساله و سگ دو سالهام تافی زندگی میکنم. هفتهی پیش اولین قسمت پادکست قصههام را شروع کردهام. کتاب سومم تمام شده ، و احتمالا تا چند وقت دیگر کتابفروشی کوچکی را هم راه میاندازم.
هزار جور احوال بالا و پایین دارم و هزار بار تا الان فکر کردهام که نمیشود آن جوری که باید بشود.
ولی، ولی، ولی…
باید نامهای، ایمیلی، پیغام کوتاهی برای رئیس هشت سال پیشام بنویسم و بهاش بگویم که چقدر سپاسگزار اینم که آن روز مرا رد کرد تا بروم.
خوب است که بعضی وقتها آدم را نخواهند. خوب است شتک خوردن و عقب رفتن و دوباره ساختن.
خوب است خود خود خودت را پیدا کردن و با تمام کم و کاستیهاش زندگی کردن.
به گمانم خیلی اتفاقهای خوب از دل روزهای پر درد زندگی بیرون میآیند. از دل رنجها.
رنج زندگی قد من یکی را خیلی بلند کرده. شما را نمیدانم.