یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه دختری که موهاش طبق طبق بود، کنار حوض نقاشی تنهای تنها نشسته بود.
دختر قصهی ما یه دل داشت پر خوبی و مهربونی.واسه همین هر روز صبح میومد کنار آب، دلاش رو میگرفت دستش و میذاشت توی آب حوض بعد خوبیهای دلاش جاری میشد توی حوض. آب حوض نقاشی هم میریخت تو رودخونه و بعد میرفت و میرفت تا میرسید به ده بالا. واسه همین مردم ده بالا همه با هم خوب و خوش و مهربون بودند..
تا اینکه یه روز وقتی که دخترک دلش رو تو دستهاش گرفته بود، یه باد شدیدی اومد و دلاش رو با خودش برد. دختر قصه گفت: دلام رو چرا بردی باد نا نجیب. زودی بیا و پساش بده. باد خندید و گفت: هاهاها! دلی که تو دست باشه، بی چفت و بست باشه، حتما برا بردنه. دلات رو پس نمیدم، به هیچ و کس نمیدم.
باد که اینو گفت اشکی از روی گونهی دختر اومد پایین و افتاد تو حوض نقاشی. باد این رو دید. ولی چیزی نگفت و دل دختر رو زد زیر بغل تا بره که ناگهان دید؛ ای وای! از دیدن اشک دختر دل خودش سوخته و هیچی ازش نمونده. و اصلا باد بی دل و جرات کی دیده و کی شنیده. واسه همین رو کرد به دخترک و گفت: اگه من دلات رو پس بدم، کمیش رو میدی من که بذارم جای دلام؟ آخه من دلام سوخته دیگه دل ندارم. دختر هم قبول کرد و یه تیکه گنده از دل بزرگاش رو داد به باد. باد تند هم تیکهی دل دختر رو گذاشت جای دلش و رفت. رفت، و از اون موقع به بعد شد نسیم.
دختر قصه هم دوباره دلاش رو گرفت تو دستهاش و همینکه اومد بذاردش توی حوض نقاشی یک صخره از کوه قل خورد و اومد و اومد و محکم خورد روی دل دختر و دلاش ته حوض افتاد و از وسط شکست. دختر قصه تا دید دلاش شکسته برگشت و به صخره گفت: آهای صخره، چرا دلمو شکستی؟ صخره با صدای بلند جواب داد: دلی که تو دست باشه، بی چفت و بست باشه. اصلا باید بشکنه، این دل پرسه زنه.
دختر تا این رو شنید دوباره اشکی رو گونهش لغزید و افتاد توی حوض نقاشی. صخره هم بیخیال اشک دختر بساطش رو جمع کرد تا بره که متوجه شد وقتی از بالای کوه داشته میفتاده پایین دلاش خرده به جایی و مرده.
واسه همین رو کرد به دختر قصه و گفت: آهای دختر! دا من خرده به جایی و مرده. اگه قول بدی نصف دل شکستهات رو بدی به من، میرم ته حوض و باقی دلات رو برات میارم. دختر هم قبول کرد، و صخره رفت ته حوض. نصف دل دختر رو گذاشت جای دل مردهش و نصف دیگهی دل رو آورد داد دست دختر. بعدش هم قل خورد و قل خورد و رفت ته آب ، و شد یه تیکه درشت زمرد.
دختر قصه هم هر چی از دلاش مونده بود رو دوباره گرفت دستش و تا اومد بذاردش توی آب، صدای پسری رو شنید که اون ور حوض نقاشی، تو مدخل رودخونه نشسته بود و داشت گریه میکرد. دخترک پا شد و رفت سمت پسر. دستش رو روی شونهاش گذاشت و پرسید: چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟
پسر با چشمهای پر از اشک نگاهی به دختر کرد و گفت: من عاشق شدم و دلام رو باختم. حالا هم نه عشقی برام مونده و نه دلی. نشستم اینجا و به بخت سیاهم گریه میکنم.
دختر یه نگاه به پسر کرد و یه نگاه به موندهی دلاش که توی دستهاش گرفته بود و گفت: بیا! این دل من برای تو. میدمش به تو. بردار و برو.
پسر خیلی شاد شد. از جا پاشد، اشکهاش رو پاک کرد و بی معطلی دل دختر رو برداشت و با خودش برد.
بعد دختر قصه که دلاش رو داده بود و دیگه دل نداشت، برگشت کنار حوض نقاشی. سرش رو کج کرد رو به پایین، پاهاش رو آویزون کرد و چشماش رو دوخت به کف حوض . بعد یهو دید توی آب پر شده از دلهای کوچولو کوچولو . دلهای کوچولویی که آب روون براش از ده بالا آورده بود. دختر قصه خم شد یه دل کوچولو رو برداشت و گذاشت جای خالی دلاش. یهو دلاش ستاره شد و درخشید. بعد بزرگ شد و برق زد و بعد تمام جای خالی دلاش رو پر کرد. دختر قصه خندید و موهای طبق طبقاش رو داد به نسیم و خودش شروع کرد به آواز خوندن. خوند و خوند تا کل حوض شد ستاره. یه مشت ستارهی قشنگ که ته همهشون یه دل پر از مهربونی آویزون بود.