دیروز صبح، با تپش قلب بالا برگشتم روی میز کارم. کاغذ کوچکی برداشتم، و نوشتم؛
من میترسم. من بیعرضهام. من بهدرد نخورم. من قضاوت میشوم.
توی انجام کارهام دو اشتباه بزرگ کرده بودم. اشتباه سادهی معمولی نه. از آنهایی که خبرش به رئیس رئیسات میرسد. از آنهایی که باید بروی و بنشینی توی یک اتاق بزرگ و براشان جواب پس بدهی.
تا عصر هم هیچ عوض نشد. هنوز میترسیدم. هنوز بیعرضهی بهدرد نخوری بودم که لابد همکارها داشتند پشت سرش پچپچه میکردند. توی راه برگشت لیست کل حماقتهایم آمد جلوی چشمام. همهی کارهایی که بلدشان نیستم چماق شدند توی سرم. تکرار کردم که من هیچکاری را درست و درمان بلد نیستم انجام بدهم.
بعد، کمی جلوتر، خانمی از توی یک پورشهی سیاه بیرون آمد. بوی عطرش شتک زد به صورتام. پاشنههای بلند کفشاش توی تخم چشمام فرو رفت. به ثانیهای از کنار هم رد شدیم. رد شدیم، و من با آه بلندی گفتم: خوشبحالاش…
تمام شد. شب شد. من شبها را دوست دارم. شبها خوباند. شبها مجال نفس میدهند به آدم. شب شد و من کمی نوشتم. کمی خواندم. کمی گریه کردم. کمی چای نوشیدم، و باز کمی نوشتم. آرام شدم. خرد خرد یک چیزهایی یادم آمد. مثلا یادم آمد من میتوانم خوب بنویسم. میتوانم خوب دوستانم را بخندانم. صبور بودن را بلدم، و میتوانم خیلی تلخیها را آسان بگیرم. تازه بعدش یادم آمد قلیهماهی را هم خوب بلدم بپزم، و حتی کیک سیب و دارچین را.
من تمام اینها را خوب بلدم، ولی تمام این بلد بودنهام خیلی وقتها یادم میرود. کم میبینمشان. یا اصلا نمیبینمشان.
و این درست همانوقتی است که حسرت باقی را میخورم. وقت احساس بیعرضه بودن. وقت ترسیدن. وقت بهدرد نخور بودن. وقت قربانی شدن در دنیایی که هیچ کجاش عادلانه نیست. دنیایی که بارش سنگین است. دنیایی که پر از سبقتهای غیرمجاز است. دنیای پر رنگ و لعاب و آشوبی که برق رنگهاش چشمها را کور میکند و گوشها را کر.
باید یادم بماند در این جهان بیانصاف، من بار کوچک خودم را درست برمیدارم و درست به مقصد میرسانم. کارهای بزرگی را که خوب بلدم. کارهای قشنگ مورد علاقهام. ما بیناش در انجام و رتق و فتق امورات دیگر هم خطا میکنم، گند میزنم، خرد خرد یاد میگیرم و آرام جلو هم میروم.
ولی اگر روزی دوباره خانمی با کفشهای پاشنه بلند از پورشهی مشکیاش درآمد نگاهش میکنم، لبخند میزنم، و رد میشوم. چون از اول من مثل او زندگی را نخواستهام. چون از اول در آرزوهای او قدم نزدهام. چون از اول مانند او فکر نکردهام.
چون من شبیه او نیستم. من خود خود خودمام. من سحرم.