یادداشت‌ها

در باب صدای قابلمه ها در خانه

این‌که وقتی یاد خاطرات قدیم می‌افتیم قند توی دل‌مان آب می‌شود اتفاق طبیعی‌ای است.

این‌که هر چه در گذشته گذشته است توی ذهن‌مان قشنگ به یاد می‌آید هم مساله‌ی معمولی‌ای است.

اصلا این خاصیت آدمیزاد است که بیشتر شیرینی اتفاق‌های رفته را به یاد بسپارد. دست خودش هم نیست. جهت بقا این‌طور رفتار می‌کند. وگرنه که از زخم مانده از تلخی‌ها و سختی‌ها و بلا‌ها و درد‌های رفته تلف می‌شد.

حکایت من هم با شهر و خانه‌‌ی کودکی‌هایم همین است.

تا بچه بودیم جنگ بود. سنگر بود. نیمکت‌های درب و داغان شده و شلوغ سه‌نفره بود. بی‌برقی بود. کوپن بود. گوشت یخ‌زده و پنیر گچی بود.

کسری اطلاعات از جهان بود، و همین همه‌ی آن‌ نداشتن‌های بالایی را توجیه موجه می‌کرد.

پادشاه همه‌ی این کم و کسری‌ها ولی توی اهواز ما کولر گازی‌های پنجره‌ای صدهزاربار تعمیر شده بودند.

نمی‌دانم برای شما بچه‌ تهرانی‌ها نوستالوژی کولر را چطور توضیح‌ بدهم. مثلا تصور کنید یک چیزی مثل همان بساط کرسی قدیمی زمستان شما.

ولی نه! آن هم نه. سرمای کولر گازی پنجره‌ای وسط عطش تابستان چهل و چند درجه بهشت مکرری بود که نمی‌شود با هیچ محصول و دستگاه و وسیله و نعمت دیگری مقایسه‌اش کرد.

ما سه تایش را داشتیم. یک توشیبای قهوه‌ای داشتیم. مجلسی. روی هم سالی ده‌بار روشن نمی‌شد. فقط پره‌ی چپ به راستش شکسته بود که آن هم با گذاشتن یک مقوا جوری که کسی نفهمد سر و ته قضیه‌اش را فیصله داده بودیم و خلاص. توی پذیرایی بود و صرفا جهت سرویس به مهمان‌های خیلی عزیز روشن می‌شد.

دومی توی اتاق ما بود. یک گیبسون بیست و چهارهزار. مسیر رفت و آمدش از خانه به آقای کولر تعمیرکن و بالعکس خلاصه می‌شد. سه‌بار موتورش را زمین گذاشتند، برداشتند. چهل و یک‌بار سیم‌پیچ‌اش را عوض کردند و هفده‌بار گازگیری‌اش کردند. جوری که این آخری‌ها درجه‌اش را از یک به دو که می‌زدی انگار  بوئینگ هفتصد و چهل و هفت وسط اتاق خواب کار افتاده. همان‌‌طور غران صدا می‌داد.

اما از حق نگذریم گازگیری آخری نان حلالی سر سفره‌ی آقای کولرتعمیرکن برده بود. گیبسون بیست و چهار هزار از آن گازگیری تا آن هنگام که مُرد، وقتی روشن می‌شد بی‌مثال و بی‌رقیب اتاق را پر سر و صدا ولی یک تیکه یخ می‌کرد.

اما شاه شاهان، سرور و سالار کولرهای خانه، او جنرال هجده‌هزار آکبند توی اتاق مامان این‌ها بود. تقدیمی شرکت نفت. آن‌وقت‌ها گرید کارمند‌ها که کمی می‌رفت بالا یک کولر بهشان می‌دادند. اوجنرال اتاق مامان این‌ها شیک بود. باکلاس بود . دکمه‌هایش طلایی بود. پره‌هایش اتوماتیک بود. و کلا هر چیزی که یک انسان از یک کولرگازی پنجره‌ای باید انتظار داشته باشد را داشت.

و دقیقا بخاطر همین ما همیشه هندوانه‌هامان را جلوی او جنرال هجده‌هزار اتاق مامان این‌ها می‌گذاشتیم. چون اطمینان قلبی خاصی به‌اش داشتیم و می‌دانستیم در بی‌سر و صداترین و بی‌حاشیه‌ترین حالت ممکن می‌تواند هم اتاق، هم هندوانه‌ها، و هم ما که چله‌ی تابستان خیس عرق از بیرون آمده، جلویش نشسته‌ایم را خنک خنک خنک کند.

بعدتر، بعد از جنگ، یک او جنرال هجده‌هزار دیگر هم خریدیم. گذاشتیم‌اش توی هال. این دومی پیشرفته‌تر هم بود. دکمه‌های طلایی که داشت هیچ، یک در سفید شیک هم رویش اضافه کرده‌ بودند که وقتی می‌بستی‌اش دیگر نمای کولر یک دست سفید می‌شد. عروس می‌شد اصلا. عالی.

حالا دیگر مجبور نبودیم در فلان اتاق را باز بگذاریم که بادش سلانه سلانه بیاد تا توی هال.

لاکژری شده بودیم حسابی و دیگر کل تابستان‌ها هر چه هم که بر جهان می‌گذشت را به‌ یک‌ورمان حساب نمی‌کردیم.

کولرگازی‌های غران پنجره‌ای بهشت مسلم کودکی‌های ما بودند. جایزه‌ی جان به در بردن‌ها از شرجی‌های طولانی وقتی با مقنعه و مانتوی سیاه ضخیم می‌رسیدیم خانه.

و یک لالایی برای چرت‌های یک ساعته‌ی عصر. لالایی‌ای که جز خودمان هیچ کس نمی‌توانست باهاش بخوابد. لالایی‌ بلند با آهنگ ترموستات‌های کهنه. یادگار کولرهای گازی پنجره‌ای همان لالایی‌ای بود که دیگر نمی‌شود جایی پیدایش کرد. لالایی‌ای خوانده و تمام شده به وسعت عمری که گذشته. لالایی کولرهای گازی پنجره‌ای رفته.

دیشب شایان گفت؛ می‌دونی چی دوست دارم؟

گفتم؛ چی؟

گفت؛ دوست دارم هر وقت از اتاقم بیرون توی خانه صدای مخلوط‌کن بیاید. مثل خونه‌ی مامان‌جون این‌ها.

گفتم: مگه توی خونه‌ی ما صدا نمیاد؟

گفت: کم میاد. خونه‌ی مامان‌جون این‌ها از صدا نمی‌شه صبح‌ها زیاد خوابید.

گفتم: این‌که سر و صدا باشه و نتونی بخوابی یعنی خوبه؟

گفت: آره. خیلی خوبه.

راست می‌گوید. توی خانه‌ی مامان این‌ها صدا زیاد است. بابا که بیدار می‌شود اولین‌کار قطعا تلویزیون را روشن می‌کند. مامان از قبل صبحانه فکر مقدمات ناهار است. بابا نان گرم می‌کند. صدای قل‌قل آب کتری می‌آید.

اگر ما از سر و صدا نیمه‌بیدار شویم و کمی غلت بزنیم، مامان نسرین حتما به بابایی غر می‌زند که چرا بچه‌ها خوابند، چرا صدای تلویزیون را انقدر بلند کرده‌ای.

بعد روی میز ظرف پنیر و گردو را می‌گذارد. بابا کنترل به دست برمی‌گردد توی آشپزخانه، روغن داغ می‌کند و چندتا تخم‌مرغ می‌شکند توی ماهیتابه.

شاید هم برود نان تازه بخرد. معمولا می‌خرد.

اگر ما روی تشک توی هال خوابیده باشیم حتما یک جوری از کنارمان رد می‌شود و الکی بهمان می‌خورد. و می‌خندد.

مامان ظرف و لیوان‌های خشک شده از دیشب را توی کابینت می‌گذارد و کماکان به نظرش فقط تلویزیون ممکن است ما را بیدار کند.

یک ربع بعد که بابا رضا از نانوایی برمی‌گردد دیگر وقت خواب نیست. فاصله بین تشک ما و آشپزخانه کم است و بوی نان روی میز شامه‌ی بی‌قرارمان را مست کرده.

مامان ولی هنوز با صدای آرام با بابا حرف می‌زنم. مراعات استراحت ما را می‌کند. و بعدش با قاشق چهار تا به لبه‌ی قابلمه می‌زند تا چیزی از تکه‌های رب گوجه حرام نشود.

یکی یکی بیدار می‌شویم. نوبتی دست و صورت می‌شوییم. و با صورت‌های یک‌‌‌وری می‌رویم سر میز.

بابا رضا می‌داند بچه‌هاش آدم‌های صبحی نیستند. خلق ندارند سر صبح‌ها. باهامان معمولا شوخی می‌کند. هر دفعه هم این شوخی را می‌کند که؛ د بگو صورتتو شستی یا نه؟ نه! راستشو بگو، نکنه تو هم مثل مامانتی.

همیشه هم بعدش مامان با غر می‌گوید؛ رضا!!! من کی صورتمو نشستم.

بابا هم با خیال راحت جواب می‌دهد: همیشه.

همیشه هم این‌جایش ما می‌خندیم. با این‌که نشده خوب بخوابیم و دلمان می‌خواسته بخوابیم ولی می‌خندیم و لقمه نان و پنیر دهان‌مان می‌گذاریم.

شایان راست می‌گوید. توی خانه‌ی ما صبح‌ها صدای مخلوط‌کن نمی‌آید. صدای بلند تلویزیون. صدای قابلمه. صدای زندگی. صدای زندگی نمی‌آید.

باید مامان و بابا را صدا کنیم بیایند کمی زندگی بیاورند با خودشان. باید زودتر بیایند.

من به معجزه‌ی بزرگ شدن اعتقاد دارم. به تغییر. به یکی دیگر شدن. از آن‌چه بودی خرد خرد فاصله گرفتن. به رشد کردن و به یاد گرفتن مکرر. من به گذرها و گذارها معتقدم.

من این‌ها البته نبوده‌ام. یک گوشه‌ نشسته بودم آن‌ور جهان و تمامم همان‌جا بود. آدم‌های همان‌جا مرکز جهانم بودند. خوشی‌هایم همان‌جا بودند. دردهایم هم. این‌ها بد نیست. ضعف و ایراد و کمبود نیست. این‌ها زندگی‌ست. ولی نه همه‌اش. ممکن است جایی به دنیا بیایی، دو کوچه آن‌ورترش بزرگ شوی، دو محله آن‌ور ترش زن‌بگیری و شوهر کنی و بچه‌ بیاوری، و بیمارستان دو نبش بالاترش بمیری و تمام.

این‌ها بد نیست. ولی «سفر» ندارد. از جا کندن ندارد. کورمال کورمال جلو رفتن و وجب به وجب ساختن ندارد. خراب شدن دوباره ندارد. استیصال توی لحظه‌ی شکست ندارد. قدرت «گذاشتن و گذشتن» ندارد.

و تمام این‌ها باز برمی‌گردد به ذات بی‌انصاف و بی عدل جهان که هیچ حساب و کتابی تویش نیست. این‌که من مرکز هیچ دنیایی نیستم و هیچ کارما و قسمت و نصیب و سرنوشتی از قبل برایم تعیین نشده.

چند سالی‌ست حالا که می‌شکنم و می‌سازم و می‌مانم و بعد قدمی هم به جلو می‌روم.

نه این‌که قبل‌تر ها تِر می‌زده‌ام دائم در جای خودم. نه! يك فرقی کرده‌ام این وسط ولی. دنده عقب‌هام کم شده حالا. قبل‌تر افسوس و حسرت‌ از نکرده‌ها و نداشته‌ها زیاد بودند. وز وز توی گوشم بودند. صدای مدام تو کله‌ام. «رنج مدام»‌ام بودند. انگار یکی سرش رو به عقب باشد و قدم‌هاش به روبه‌رو.

گذشته‌ها دائم بودند و خاطرات‌شان هم.

اما یک جایی که نمی‌دانم کجا بود سرم را برگرداندم. و آن‌وقت بود که سفر گذشتن‌ها و رفتن‌های پیوسته شروع شد.

حالا هم خسته می‌شوم. حالا هم کم میاورم. حالا هم تاتی تاتی می‌روم و می‌افتم و بلند می‌شوم. اما دیگر پشت سری نیست. هر چه هست مال آن روبروست که نمی‌دانم چطوری قرار است بیاید. یک حالی بین شور آمیخته به هیجان آن‌چه که نمی‌دانی چیست.

من به گمان خودم عوض شده‌ام و این مبارک است برایم. باید تمرین کنم‌‌اش بیشتر ولی. باید بیشتر یادش بگیرم. باید بیشتر حال‌اش را ببرم. این حال مبارک و شیرین به تخم گرفتن کل جهان را.

1 دیدگاه در “در باب صدای قابلمه ها در خانه

  1. sghiaseddin گفت:

    سحر جان،
    راه‌اندازی وبسایت را به شما تبریک می‌گویم 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *